الحمدالله دیشبم شهدا دعوت کردن و رفتم گلزار...

با مداحی که توی فضا پخش شده بود، حس و حال گلزار، شبیه هویزه شده بود...

با اینکه دیشب شرایطی نبود که آدم بتونه خلوت کنه ولی همین اونجا بودن خوب بود...

همین که میشد با زبان نگاه با شهدا حرف زد بس بود... خداروشکر...

هنوز خیلی گیجم از اتفاقایی که داره میفته...

انگار این روزا باید یه چیزایی رو بفهمم ولی هنوز نتونستم تیکه های پازل رو کنار هم بذارم...

اون آرامشی که توی گلزار دارم وقتی میام خونه تبدیل میشه به بیقراری...

یه بیقراری ای که فقط نیازه آدم با خودش خلوت کنه...

واسه دل خودش روضه بخونه و دلشو پرواز بده سمت کربلا...

تا آروم بگیره...

نمیدونم باید چیو بفهمم ولی هر چی هست از جنس شهدا و از جنس امام حسینه...

حس و حال این روزامو دوست دارم...

حالِ خوبِ خراب...

 

+هوای این روزای من هوای سنگره...

یه حسی روحمو تا زینبیه میبره...